ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
يك سوال....
در آن روزهای دلدادگی ، در شركتی كه خطهای راه آهن را ميان مشهد و نيشابور و ديگر شهرهای ايران ميساخت ،مشغول به كار شدم. شركت راه آهن راه زير پل عباس آباد. اوايل كارم بيشتر شاگردی ميكردم . هر كاری كه به من محول ميشد ،انجام ميدادم .از جمله مرتب كردن انباری با هزاران نقشه كه همه در هم و برهم بر زمين ريخته بودند.
در اوقات فراغتم نقاشی هم ميكردم ، مشوقم برادرم بود. يكی از نقاشيهايم را روی ديوار پشت سرم در شركت چسبانده بودم. فقط يك طرح قرينه بود كه با قلم نقشه كشی كار كرده بودم. مهندسی كه بسيار مورد علاقه همه كاركنان بود، روزی چشمش به نقاشی من افتاد و تصميم به تعليم نقشه كشی به من كرد. از آن روز با كمك اين مهندس ،نقشه كشی راه را ياد گرفتم و علاقه ام نسبت به اينكار نيز بيشتر از چيزی بود كه فكر ميكردم.
بياد دارم كه چند صد كيلومتری از راه آهن ميان نيشابور و مشهد را كشيدم. همكاران شركت نيز بسيار دوست داشتنی و مهربان بودند و من از كارم بسيار راضی و خوشنود بودم.از طرفی محيط خارج از خانه و كار ،غير قابل تحمل بود. خواهران و برادران پاسدار عرصه را روز به روز به مردم تنگتر ميكردند. روزی نبود كه در خيابان خواهران پاسدار راه را برويم نبندند و عيب و ايرادی از من نگيرند. روزی روسريم كوچك بود ، روز ديگر رنگ خوبی نداشت. روزی بندكفشم جلب توجه ميكرد يا گل سينه ام جلف بود . روزی كاغذهايی كه برای نقاشی كردن از سر كار به خانه مياوردم توجه شان را جلب ميكرد و روز ديگر هوس تفتيشم را ميكردند. روزی پاچه شلوارم گشاد بود و روز ديگر تنگ. روزی سيگارم را در كيفم پيدا كردند و مرا هرزه ناميدند و روز ديگر راه رفتنم را نميپسنديدند. هميشه از خود ميپرسيدم كه آيا اين انسانهای بيكار، بدقيافه و بدبو با اين وجود بی خاصيت خود كار ديگری نيز بجز اذيت و آزار جوانها بلدند يا نه؟
از طرفی بخاطر استفاده از وسايل نقليه عمومی متوجه وجود مردانی بودم كه همانند مرد نانوای زمان كودكی خيابان خواجه گدا ،از نشان دادن و ماليدن عضو بی خاصيتشان در هيچ محل و مكانی دست برنميداشتند . حتی به ارضای خود در اتوبوس ميپرداختند، تا شايد دختری يا زنی در اين حالت به آنها نگاه خريداری بياندازد. در كوچه چندين بار مورد حمله موتورسورانی قرار گرفتم كه نه برای دزديدن كيف دستی بلكه برای دست ماليدن به جايی كه هميشه برايشان دست نيافتنی و مورد سوال بود ،به عمليات آكروباتيك خطرناكی دست ميزدندو در آخر نيز فحش و ناسزا ميخوردند.از همه اينها خسته و متنفر بودم. از زن بودنم دل خوشی نداشتم . از زندگی در جامعه مريض كه بدور خود حصاری از خرافات مذهبی و غير انسانی كشيده بود راضی نبودم.
ولی وضعيت مالی بدی كه در آنزمان داشتيم نيز مشكلی بود بزرگ. بعضی روزها حتی پول خريد بليط اتوبوس را نيز نداشتم . حقوق ماهيانه ام فقط برای خريد چند پاكت سيگار و كمی مواد غذايی برای خانه كفايت ميداد. بعد از مرگ پدر هم فاميلهای دور واطراف با چشم ديگری به ما نگاه ميكردند . به ميهمانيهای خانوادگی زياد دعوت نميشديم. كسی هم بجز چند نفر از فاميلهای نزديك به خانه ما رفت و آمد نميكرد .
روزگار غريبی بود.برای آرامش خاطر گهگاهی با برادرم يك سيگاري ميكشيديم . آرامشی كه از اين راه بدست مياورديم بهترين دلخوشی آنزمان بود. به خوب يا بد بودنش نمی انديشيديم فقط ميخواستيم لحظه ايی ، ساعتی در صلح و آرامش باشيم. در انروزها با موزيكهای خوب غربي و كتابهای زيبای شاملو بعد از ظهرها در دنيای ديگری بوديم. راهی بجز اين نداشتيم. همه چيز در دور و اطرافمان همانند يك كابوس طولانی بود.در آن روزها بود كه روزی بعد از آمدن به خانه برادرم سوال عجيبی از من كرد. پرسيد كه نظرم در مورد ترك ايران چيست؟ در جايم خشكم زد .
جواب به اين سوال كار سختی بود